I aM sOme onE elSe

تو منحصر به فردی ، دنبال چی میگردی ؟!

یکشنبه 22/8/90

امروز اصلا حالم خوب نبود . دیدین یه موقع هایی آدم اعصابش خورده ولی خودش نمیدونه چشه .

توی مدرسه هیچ اتفاق خاصی نیافتاد . هیچی .

فقط یه نمایشگاه کتاب گذاشتن برامون . منم که عشق کتابم یه کتاب خریدم .

 

تو خونه که اومدم تا ساعت 6 عصر فقط خوابیدم .

وقتی بیدار شدم قرار شد که با بابام بریم برای دوستم فاطمه که فردا تولدشه ، کادو بخریم .

داشتم لباس می پوشیدم که یهو برقها رفت . خونه ی ما تقریبا قدیمیه و توی اون حالت خیلی ترسناک شده بود . منم که فکر کنم یه خواب بد هم دیده بودم ( نمیدونم آخه ، یادم نمیاد ) کلی اعصابم خورد شد . نه این که عصبانی باشم ها ، نه ، یه حس ترس آمیخته با .... نگرانی .

خلاصه ما ماشین رو سوار شدیم و راه افتادیم و هر جا هم که می رفتیم برقاشون قطع بود . یهو بحث کشیده شد به جنگ و منم که صبح از یکی از دوستام شنیده بودم قراره جنگ بشه ، کلی ترسیدم .

بالاخره ترس هم داره . اونروز اگه یه عده رفتن جنگیدن هنوز وضع کشور این جوری نبود . الان فکر می کنین اگه جنگ بشه با این جوونای زپرتی کی میره جنگ ؟ باید بشینیم و اشغال شدن کشورمون رو نگاه کنیم . دلم میخواد گریه کنم ...

خلاصه این از این و رفتیم و بعد با قیمت سرسام آور عطرها مواجه شدیم . اینا هم اعصابم رو خط خطی کردن .

حس شکلک گذاشتن نیست .

امروز اصلا حال و حوصله ی درست و حسابی نداشتم . اینم از شانس ماست دیگه . خدا کنه فردا روز خوبی باشه ....

 

 

صبر کن سهراب !

قایقت جا دارد ؟

من از همهمه ی داغ زمین بیزارم ...

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, |

شنبه 21 / 8 / 90

امروز روز گندی بود . ساعت آخر ( چرا میگن ساعت ؟ مگه یه ساعت و نیم نیست ؟!؟ شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے ) باز زبان داشتیم . من تکلیف هارو ننوشته بودم . چون خود عوضیش ( منظور : معلم ) نگفته بود بنویسین . شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے وسط کلاس داشت درس می پرسید ، یهو گفت : اینایی که میخونم فردا با ولی بیان . اولین نفر هم اسم من بود .شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے کلاس طبق معمول ساکت شده بود ( من نمیدونم اینا کار و زندگی ندارن ؟ چیو نگا می کنن شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے ؟)

من که اصلا فکرشم نمی کردم همچین چیزی پیش بیاد . معمولا معلما به بچه هایی که درسشون بهتره احترام بیشتری میذارن و باش کاری ندارن . خب اون درسش خوبه ، چه تکالیف رو بنویسه ، چه ننویسه . اصلا اون دانش آموزی که درسش خوبه چه احتیاجی به نوشتن داره ؟ اون دانش آموزی که سر کلاس یاد می گیره و نمره ی امتحاناتش پایین از بیست نمیاد ، نباید احترام بیشتری از طرف معلم داشته باشه ؟ شما قضاوت کنین .شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

در هر حال ، من که اولین بارم بود سرم رو انداختم پایین . اگه درس دیگه ای بود مطمئنم بس که بی تفاوت بودم همون وقت یه لبخند میزدم شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے . اما من هم اون معلم رو دوست داشتم ، هم اون درس رو . شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

بقیه ی کسایی که ننوشته بودن همه درس بدها بودن .

همون وقت فاطمه ( که اون تکلیفا رو میدید و به خانم گزارش میداد و خودش هم یکی از دوستای صمیمی و خوبمه ) یه نامه داد که : «تو رو خدا از دست من ناراحت نشو . من مجبور بودم به خانم بدم چون اگه خودش می دید خیلی ناراحت می شد و می افتاد تقصیر منشِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے ( مثلا سوم راهنمایی هستیم ها ، اتحاد رو حال میکنین ؟)

من نمیخوام تو رو از دست بدم . اگه تقصیر من بوده خواهشا منو ببخش . »

دختر خوبیه .دوستش دارم . و منم تصمیم نداشتم باهاش قهر کنم . این مسخره بازی ها چیه بابا :شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

«نه عزیزم . این جور دوستی ها به این راحتی و به خاطر یه چیز الکی از بین نمیره . همین که به فکرمی ممنون ، خودتو ناراحت نکن لطفا .»

همون وقت پا شد رفت پیش خانم و من با این که ته کلاس می شینم صداشون رو می شنیدم . هی می گفت تو رو خدا ببخشینش و اون معلم عوضی هم می گفت : یعنی چی ؟ مگه اون با بقیه چه فرقی داره ؟شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

دلم میخواست از همونجا داد بزنم : برین گمشین همتون . بخشش هم به درد عمتون میخوره . شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

آره میدونم . اون معلم بدبخت که گناهی نداشت . ولی غرورم رو جریحه دار کرده بود .

آخر آخرش فاطمه اومده میگه بعد از زنگ واستا . خانم کارت داره .شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

گفتم میخوام کارم نداشته باشه . مامانم که اومد باش حرف بزنه ، من کاری با اون عوضی ندارم .

که همونوقت خودش صدام زد .

گفت : من اصلا از تو انتظار نداشتم .( خیلی خشک حرف میزد . ) برو برگه یی که دادم بهت رو بیار ( همون برگه ی خواست اولیا ) آوردم براش گفت پشتش بنویس : اینجانب ترنم .......( نام خانوادگی سانسور شده است ) تعهد میدهم دیگر در انجام تکالیفم کوتاهی نکنم .

حاضر بدم ننجونم رو هم بیارم مدرسه ولی تعهد به این خل و چل ها ندم .

 

 

حالا بی خیال اینا . پس فردا تولد یکی از بهترین دوستامه . فکر می کنین چی براش ببرم خوب باشه ؟شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | شنبه 21 آبان 1390برچسب:, |

 شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

چهارشنبه 18 / 8 / 90

امروز زبان داشتیم . رفتم پای تخته نوشتم :

English is very terrible ; awful and hard

( انگلیسی خیلی مزخرف ، وحشتناک و سخته ) شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

مسلما هیچ کدوم از بچه ها معنی شو نفهمید . پس کسی هم پاکش نکرد . اول بگم که من خودم عاشق زبانمin love heart و کلاسش رو هم میرم ولی خواستم یه کم سر به سر معلمه بذارم .

خلاصه ، معلم اومد تو و رفت تخته رو پاک کنه که درس بده . تا اینو دید کلی خندید . بعد از نماینده پرسید کی اینو نوشته ؟ نماینده ی بدبخت هم که نمی دونست گفت من نبودم .

بسی حال داد !شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

 

ساعت آخر معلم علوم به دوتا از بچه ها گفت شنبه به خاطر نمرات گندشون مامانشون بیان مدرسه . یهو کلاس ساکت شد و یکی شون پا شد و گفت : خانم من مامان ندارم . معلمه یه دقیقه خشکش زد ( ما می دونستیم . واسه همسن ساکت شده بودیم ) بعد گفت : خواهر بزرگتر چی ؟ گفت : دارم . گفت : به اون بگو بیاد .

صحنه ی غم انگیزی بود . جالب اینجاست که خود دختره وقتی داشت این حرف رو میزد خیلی راحت گفت ، بدون حتی یه اخم . چه میدونم ، شاید بهش عادت کرده ...

بای بای بچه هاشِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | شنبه 21 آبان 1390برچسب:, |

امروز روز سوتی بود .

معلم فارسی مون یه خل به تمام معناست . همش سر کلاس خاطره تعریف می کنه و چرت و پرت می گه و 5 دقیقه ی آخر رو درس میده .

امروز سر کلاسش نشسته بودیم و اون داشت طبق معمول خاطره تعریف می کرد . داشت میگفت : « فلانی یهو عصبانی شد و ... » بعد همین عصبانی را کلی تجدید ( تجدید ؟ تژدید ؟ تشدید ؟ کدوماش درسته ؟!) می ذاشت روی صادش . الهه که جلوی ما نشسته بود آروم اداش رو در می آورد : عصّبانی . خیلی باحال می گفت . یهو این گفت عصّبانی . معلم هم گفت عصّبانی . این قدر شبیه هم بودن که ناخودآگاه زدیم زیر خنده .

بعد یه ذره وقت بعدش ، معلمه داشت خاطره شو می گفت . یهو نصفه کاره ولش کرد . ساکت شد . زل زد به تخته و شروع کرد یه خاره ی دیگه رو تعریف کردن . یهو کل کلاس زدن زیر خنده . افتاده بودیم روی زمین و فقط می خندیدم .made by Laie

گویا خانم وسط جملاتشون یهو یادشون میره داشتن چی می گفتن . سریع ماستمالی ش می کنن !

اینم از مزایای زر زر زیاده دیگه ...

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | شنبه 17 آبان 1390برچسب:, |

اه ! تا نبودم یکی رفته سر گوشیم و گند زده به تنظیماتش .

حالا نه من میدونم کار کیه ، نه میدونم مشکل از چیه ، نه میدونم باید چه خاکی تو سرم بریزم .

خدایا ، تمامی انسانها ( مخصوصا این اهالی خونه ی ما را ) شفا بده .

الهی آمین !


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, |

میازار موری که دانه کش است ...

این شعر نشون میده ما از دقیما یه جورایی کرم داشتیم !


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, |

یه مثل قدیمی هست که میگه :

لذتی که توی 10 شدن امتحان با تقلب هست ،

توی 20 شدن امتحانه بی تقلب نیست !


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, |

به سلامتی سندباد !

که کل دنیا را با شلوار کردی دور زد !


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, |

از باغ می برند تا چراغانی ات کنند

تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پر کرده اند صبح تو را ابر های تار

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف ! به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار ی برند تا که زندانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشم می روی

شاید به خاک مرده ای ازرانی ات کنند

آب نطلبیده همیشه مراد نیست

گاهی نشانه ای است که قربانی ات کنند ...


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, |

من یکی از طرفدارهای پر و پاقرص آنی شرلی ام .

راستش واقعا مجموعه کتاباش جالبن و نویسنده شون ( لوسی مود مونتگومری ) خیلی قشنگ تونسته احساسات آنی را از کودکی تا پیری و حتی بعد داستان فرزندانش رو به تصویر بکشه .

برنامه کودکش رو هم دیدم که اولش این پخش می شد و یه آهنگ خیلی باحال !

ولی تا حالا فیلمش رو ندیدم .

این شما و این ... آنی شرلی :

آنی !

تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت ؟

وقتی روشنی چشم هایت

در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود .

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات

از تنهایی معصومانه ی دست هایت

آیا میدانی که در هجوم دردها و غم هایت

و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت

حقیقت زلالی دریاچه ی نقره ای نهفته بود ؟

آنی !

اکنون آمده ام تا دست هایت را به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری

و در آبی بی کران مهربانی ها به پرواز در آیی

و اینک آن شکفتن و سبز شدن در انتظار توست

در انتظار تو ....

این عکس نویسنده شه :

و این خودش :


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, |

مردی که خیلی عاشق بود پشت شیشه ی آسمانخراش نشسته بود و سیگار می کشید .

مرد آنقدر عاشق بود که وقتی آخرین پک را به سیگار زد یادش رفت که باید ته سیگارش را پایین بیاندازد ،

نه خودش را ...


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:, |

بچه ها اول یه چیزی را باید بگم : این وب از این به بعد یه دفتر خاطرات نیست ، چون تازگیا حس می کنم خاطراتم اون قدری نیستن که بخوام هر روز بذارمشون تو وب .

 

دلم گرفته ...

دلم عجیب گرفته است ...

چرا دلت گرفته ؟ چرا ؟

مث این که تنهایی ؟

چقدر هم تنها ...

دچار یعنی عاشق

و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک

دچار آبی دریای بی کران باشد ...


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:, |

الو سلام ، منزل خداست ؟

این منم مزاحمی که آشناست

هزار دفعه دلم این شماره را گرفته است

ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست

شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است

به ما که می رسد حساب بنده هایتان جداست ؟

الو ، دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد

خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست ؟

چرا صدایتان نمی رسد ، بلندتر ، صدای من چطور ؟

خوب و صاف و واضح و رساست ؟

اگر اجازه میدهی برایت درد و دل کنم

شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست

دل مرا بخوان به سوی خود تا کمی سبک شوم

پناهگاه این دل شکسته ، خانه ی شماست

الو ، مرا ببخش بازهم مزاحمت شدم

دوباره زنگ میزنم ، دوباره تا خدا خداست

دوباره .... تا خدا خداست .

 

( اینو از وبلاگ خط خطی گرفتم . با اجازه ی سارا خانم )


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | جمعه 13 آبان 1390برچسب:, |

خدا را دوست دارم . به خاطر اینکه من را برای خودم میخواهد نه خودش .

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه وقت بیکاریش یاد من نمی افتد .

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه میتوانم احساسم را راحت بگویم . نه ، اصلا احتیاجی نیست بگویم . خودش میتواند نگفته حرفم را بخواند .

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه به من میگوید دوستم دارد و دوست داشتنش را پنهان نمی کند .

خدا را دوست دارم به خاطر اینکه می گذارد دوستش داشته باشم . وقتی میدانم لیاقت آن را ندارم .

خدا را دوست دارم . چون از من می پذیرد بگویم :

خدایا ، دوستت دارم


برچسب‌ها: <-TagName->
ترنم | سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:, |

Ɖɛƨι∂и : zĦaиƉaяк